به بعضیا باید بگی :
عزیزم حتی اگه “خدا” خودش بیاد پایین واسه تضمینت یا شیطانو بفرسته واسه به گردن گرفتن تقصیرت ، دیگه فایده نداره !
“خراب شد تصویرت”
.
.
.
.
میخواهم عوض شوم … چرا باید دلتنگ باشم ؟
تو باید دلتنگ شوی … می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم ، در دورترین نقطه … دقت کن رسیدن به من آسان نیست !
اگر همتش را نداری آسیب به درخت نرسان ، به همان سیب های کرم خورده روی زمین قانع باش !
.
.
.
.
باشــی یــا نباشــی ، ایــن شب ســـر میشـــود !
امــا ایــن شب کجـــا و آن شب کجــــا ؟!
.
.
.
.
من
خسته
تنها
افسرده
گیر افتاده بین روزمرگی های لعنتی
و چیزی که دیگران از من تو ذهنشون ساختن
شاد
شنگول
عاشق خل وچل بازی
سرزنده
سرزنده
سرزنده
چه قدر سخته غرق جمعیت بودن در عین تنهایی . . .
.
.
.
.
خدایا…
خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم !
شب بیا باهم بریم سراغشون ….
من نشونت میدم ؛
تو ببخششون … !!!
.
.
.
.
گنجشکانی که رد تو را دیروز،
درخت به درخت و خیابان به خیابان،
دنبــال کرده اند … خــدا میدانــد چه دیده اند،
که دیــگر جیکشــان درنمیـــآید !!
.
.
.
.
گآهی وقتــــ ها…
دلتـــ میخوآهـــد…
یکی را صدآ کنی و بگویی:
“سلــــآم…می آیی قدم بزنیم؟!…”
گآهی…
آدم چه چیز هآی ســــــآدـهـ ای را ندآرد…
.
.
.
.
گفته بودم می کشمش آخر!
امروز…
دم غروب…
وقت اذان…
دلم را با اشک آب دادم
رو به قبله خواباندمش
یک…
دو…
سه…
تمام شد!
دیگر بهانه ات را نمی گیرد!!
.
.
.
.
بــه هـــرکــــس مـــی گـــویـــم “تـــــو“
بـــه خـــودش مــیــگـــیــرد. . .!
امـــا نـــمـــی دانــــــد کــــــه
هــیـــچ کــس بـــرای مـن
“تـــــــو”
نـــمــی شـــود… !
.
.
.
.
خدایـــــــــــــــا
مگه بهم نگفتی حق انتخاب داری پس چرا انتخابم در اغوش دیگریست
دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»
صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟»
دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد. سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه پول خرد بود.
دخترک ادامه داد: «امروز روز تولد خواهر بزرگم است. می خواهم این گردن بند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از فوت مادرمان، خواهر بزرگم ، مثل مادر از ما مراقبت می کند. فکر می کنم او این گردن بند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست.»
صاحب مغازه، گردن بند یاقوتی که دخترک می خواست را آورد و آن را در یک جعبه کوچک قرار داده و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بسته بندی نمود. سپس بر روی آن یک روبان سبز چسباند و به دخترک داد و گفت: «وقتی می خواهی از خیابان رد شوی، دقت کن.» دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین می پرید، به سمت خانه روان شد.
شب، هنگامی که جواهر فروش می خواست مغازه اش را تعطیل کند، دختری زیباروی با چشمانی آبی وارد مغازه شد. او یک جعبه کوچک جواهر که بسته بندی آن باز شده بود روی میز قرار داده و پرسید: «این گردن بند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟»
صاحب مغازه پاسخ داد که «قیمت کالاهای این مغازه، رازی است بین من و خریدار.» دختر زیبا رو گفت: « خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردن بند اصل است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردن بند یاقوت کبود نمی رسد.»
صاحب مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را بر روی آن چسباند. سپس آن را به دختر زیبا داده و گفت: «خواهر کوچک شما، در مقایسه با تمامی انسان ها، قیمت بالاتری بابت این گردن بند پرداخته؛ چون او همه دار و ندار خود را برای خرید آن داده است.»
زندگی در گذر آینه ها جان دارد
با سفرهای پر از خاطره پیمان دارد
زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد
زندگی كلبه دنجی ست كه در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد
گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
گاه خشك است و گهی شرشر باران دارد
زندگی مرد بزرگیست كه در بستر مرگ
به شفابخشی یك معجزه ایمان دارد
زندگی حالت بارانی چشمان تو است
كه در آن قوس و قزح های فراوان دارد
زندگی آن گل سرخی ست كه تو می بویی
یك سرآغاز قشنگی ست كه پایان دارد ...
زندگی كن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...
رونق عمر جهان، چندصباحی گذراست
قصه بودن ما
برگی از دفتر افسانه ای ی، راز بقاست
دل اگر می شكند
گل اگر می میرد
و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد
همه هشدار به توست؛
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...
زندگی كوچ همین چلچله هاست
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...
تظاهرات میلیونی و سیل آسای مردم اصفهان در مناسبت های مختلف و فعالیت های گسترده ی روزانه در کوی بزرن و شهر و روستای این دیار در مبارزه با سلطه ی طاغوت و برقراری حکومت اسلامی افتخار بزرگی است که در تاریخ کهن اصفهان می درخشد. پیام ها و سخنرانی های امام راحل با سرهستی شگفت انگیز به همه جا می رسید. دل و جان مردم یک پارچه در تسخیر امام راحل بود.مساجد، کانون انقلاب و سنگر مبارزه و پایگاه هم دلی و تعاون بود مرزهای خودخواهی، قوم گرایی و بخشی نگری رنگ باخته وباورها فقط روی مرز حق و باطل تمرکز یافته بود. در این سوی مرز، مودت بود و محبت، همبستگی بود و وحدت. مدارا بود و تولی.
نسبت به آن سوی مرز- به خصوص در مورد ثلث شوم شاه، آمریکا و اسراییل غاصب و سر سپردگان آن ها صلابت بود و انعطاف ناپذیری، انزجار بود و ستیز شجاعانه، نفرت بود و تبری. خود محوری ها به خدا محوری، قوم گرایی ها به اسلام گرایی تبدیل شده بود. طلوع خورشید اسلام ناب محمدی (صلی الله علیه و اله و سلم) از آیینه ی روشن وجود امام راحل، دیوارهای کاذب تحزیه ی جامعه را درنوردیده و با نور وحدت، روشن کرده بود.
همه برای امام بودند و امام برای همه و امت همراه امام برای خدا.
وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند، چنان که شب ها فانوس فریادهای (الله اکبر) بر بام سرنوشت این ملت، درخشش دو چندان یافت و خورشید این قوم از پس سان ها تبعید به ایران بازگشت. امام آمده است، انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرده است و دهه ی فجراندک اندک شکوه جاودانه اش را به رخ می کشد. خورشید در جشنی بی غروب بر بام روشن جهان ایستاد و تولد جمهوری محمد (صلی الله علیه و اله و سلم) را نظاره کرد. هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات در ساحل آرامش انقلاب، مواج شد، ضمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه ی خورشیدی ترین مرد قرن به بام عام تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و صبح روشن آزادی را به تماشا ایستادیم.