من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم. من اون خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم اگه گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمیارم اگه تشنه تو خورشیدم به سایه تن نمی کارم من اون دردم که هر جایی پی مرحم نمی گرده چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخه من اون عشقم که با هرکس سر سفره نمی شینه من اون شوقم که اشکامو به جز محرم نمی بینه گه من ساقه ی خشکم به دریا دل نمی بندم اگه بارون پربارم به صحرا دل نمی بندم
اگر گوشی اندرویدی شما هم حافظه داخلی بین ۳۰۰ الی ۵۰۰ مگابایت داشته باشد حتما به این مشکل بر خورده اید که تا ۲۰ الی ۳۰ بازی و نرم*افزار نصب می*کنید خطای پرشدن حافظه داخلی مانع نصب موارد جدید می شود. بله یکی از مشکلات گوشی*های اندرویدی مانند سایر گوشی*های هوشمند کمبود حافظه داخلی است که این محدودیت در نصب برنامه و بازی*های مختلف پس از مدتی معلوم می*شود. ولی برای هر مشکلی یک راهی نیز وجود دارد و برای این مشکل هم آموزش ادامه مطلب را به شما پیشنهاد می*کنیم.
پیشنیاز مهم برای این آموزش: - روت بودن گوشی - داشتن حافظه SD با کلاس ۱۰ - داشتن مهارت کافی در کارکردن با سیستم*عامل اندروید.
در صورت نصب نرم*افزار یا بازی فایل*های Data آن در حافظه داخلی هم دخیره می*گردد، حتی اگر آن برنامه بصورت Move to SD باشد و در اصل در حافظه SD باشد باز هم از حافظه داخلی استفاده می*کند. در این روش در اصل ما حافظه داخلی را برای آن برنامه به حافظه SD بصورت Link مسیری ایجاد می*کنیم تا همه موارد از Date تا LIB را نیز در SD ذخیره نماید. در صورتی که مایل به انجام این کار می*باشید به ادامه همین مطلب مراجعه نمایید.
هشدار مهم :* تمامی کارهای شما اگر به همراه آموزش باشد مشکلی پیش نمی*آید ولی درصورتی که جایی را اشتباه انجام دهید ممکن هست اطلاعات کامپیوتر شما از بین برود یا حتی مموری کارت شما بسوزد!* پس مراحل را دقیق بخوانید و با حوصله انجام دهید. این روش بارها بر روی گوشی*های مختلف تست شده و هیچ مشکلی ندارد.
۱- از تمامی اطلاعات داخل حافظه خود نسخه پشتیبان تهیه نمایید.
۲- از اطلاعات گوشی خود هم یک بک آپ داشته باشید تا در موقعی که مشکلی پیش*آمد و مجبور به تعویض رام شدید اطلاعات از بین نرود.
۳- نرم افزار MiniTools را دانلود و نصب نمایید.
۴- حافظه مموری کارت را با RAM Reader یا ابزارهای مشابه به کامپیوتر وصل کنید. (به هیچ وجه با گوشی متصل نباشید!* مموری کارت را از گوشی خارج نمایید.)
۵- نرم*افزار MiniTools را اجرا کرده و گزینه سمت چپ یعنی Partition Wizard را انتخاب نمایید.
۶- در پنجره بازشده Disk 2 یعنی نوار دوم که حافظه مموری می*باشد راست کلیک نمایید و Split را بر گزینید. و مقدار New Partition Size را براساس حافظه خود مثلا برای ۱۶ گیگ ۲ گیگ و برای ۳۲ گیگ ۴ گیگ می*توانید انتخاب کنید. باز این مقدار دست شما می*باشد و به حافظه Data برنامه های نصبی اضافه خواهد شد. در آخر OK بزنید. خواهید دید در انتهای نوار دوم به آن مقدار بخشی ایجاد شده است.
۷- مقدار جدید را Delete نمایید و دوباره راست کلیک کرده و بر روی بخش کوچک Create را برگزینید و مانند تصویر زیر تکمیل نمیایید :
دقت نمایید که Primary و از نوع FAT32 باشد. مقدار آن و Label می*تواند دلخواه خودتان باشد. در انتها OK را بزنید.
۸- چک کنید مراحل فوق را به درستی انجام داده اید و کاری با DISK 1 که حافظه کامپیوتر می*باشد کاری نداشته اید! در صورت صحیح بودن از بالا بر روی Apply کلیک کنید و به گزینه*هایی که از شما می*پرسد جواب موافق دهید و مدتی را صبر کنید تا کار انجام شود. پس از اتمام کار بر روی نوار DISK 2 دو عدد پارتیشن Primary و FAT32 وجود خواهد داشت. در این صورت حافظه را از کامپیوتر جدا کرده و به گوشی متصل نمایید.
۹- نرم*افزار Link2SD را از اینجا دانلود و نصب نمایید:* Download Link2SD Final Version
10- نرم*افزار فوق را اجرا کرده و در اولین ورود صفحه ای باز می*شود که نوع پارتیشن دوم را از شما می*پرسد. گزینه FAT32 یعنی آخری را انتخاب کنید و تایید نمایید. از شما مجوز ROOT درخواست می*شود که Allow بزنید. حال پیغامی باید ظاهر شود. اگر پیغام داده شد که Scrip created و خواستار Restart شد بدانید که همه چیز درست بوده و گزینه Restart را انتخاب نمایید. ولی در صورتی که گزینه ای غیر از این بود و دلیل آن را Busy بودن Device اعلام کرد یک بار دستی گوشی را Reboot کنید. در صورتی که پیغامی غیر از اینها بود بحای مرحله ۷ که FAT32 انتخاب کردیم به ترتیب نوع ext2 و درصورت موفق آمیز نشد آن به ترتیب تا ext4 پیش بروید. این گزینه بر اساس انواع گوشی متغیر است ولی بر اساس تجربه این را فهمیده ایم که FAT32 برای اکثر گوشی*ها مناسب است.
۱۱- پس از طی مرحله فوق و ریبوت شدن دستگاه باز نرم*افزار Link2SD را بازکنید و بر روی یک نرم*افزار یا بازی سایر نرم*افزارهای سیستمی کلیک نمایید. در صفحه باز شده در زیر گزینه Create Link فعال شده است که با زدن آن و انتخاب تمامی گزینه های ممکن عمل Link کردن را انجام دهید. حال این برنامه یا بازی کاملا با عنوانی که در حافظه داخلی می*باشد ولی در پارتیشن جدیدی که ساختیم قرار گرفته است. این اعمال روی حافظه را با زدن منو و Storage Info می*توانید مشاهده کنید.
توجه: در صورتی که نرم*افزارهایی که به SD لینک شده*اند کار نکرند یک*بار گوشی را Reboot کنید مشکل آنها حل* می*شود. در صورت داشتن هرگونه مشکل و سوال در بخش دیدگاه*ها بیان کنید.
باید برم تا آسمون اسمتو قاب کنم بزارم کنار خورشید تا محو بشه، کدر بشه، زمین خورده نور عشقت بشه...
باید برم تو تقویم، تموم روزهارو بزارم روز مادر، کلمه عشق و رفاقتو از تو تموم فرهنگ لغتا حذف کنم و به جاش بنویسم مادر.
باید برم تو ردیف آرامش بخش ترین و زیباترین صدای جهان بنویسم صدای لالایی مادر که همه بدونن هیچ سمفونی و صدای خواننده ای آرامش بخش تر و زیباتر از این صدا نیست...!
باید لیست تموم عجایب دنیارو خط بزنم و به جاش بنویسم آغوش مادر، نگاه مادر، دست های مادر، نوازش مادر...
باید همه جا این مهربونی و ایثارو فریاد زد تا همه بدونن که مادرا تنها کسائین که دل و امید خیلی هارو گرم و روشن نگه داشتن اما تو دل خودشون یه دنیا درد و غم یواشکی پنهون شده...!
باید برم روبروش زانو بزنم و بگم دلخور نباش از رفتارای بچگونه ام، از بهونه گیریام و قـُر زدنام که هیچی تو این دنیا مثل ناز کشیدنات، مهربونیات و نگاه با محبتت واسم تکرار نمیشه ...!
و همیشه باید شکر گزار خدای عزیز و مهربانی باشم که مادر را آفرید تا واژه عشــق را برای تموم دنیا معنا کنه!
*
*
آرزو دارم خداوند مهربان تمام مادران عزیز را در پناه خودش حفظ بفرماید و برای آن دسته از عزیزانی که از نعمت وجودی مادر محروم و یا مادر عزیزشان دنیا را به مقصد بهشت ترک گفته آرزوی سعادت و آرامش دارم.
آرامش یعنی، ایستادن در جاده ی منتهی به دشت های سر سبز بهاری و نگریستن به غروب دل انگیز خورشید به ضمیمه یک فنجان چای و یک موسیقی دلنشین و نوازش دلبرانه نسیم که آرام بر گونه هایت بوسه می زند.
" این داستان در پی بازدید یکی از خیّرین عزیز موسسه مهرانه از یک خانواده فرو دست و مظلوم بود که به قلم آورده شده و واقعیست... "
کشاورز درمانده، روز و شب دست به دعا بر می داشت و از خداوند برای محصول اندکی که تمام سرمایه زندگی اش بود تقاضای باران می کرد!
عاجزانه دست به سوی آسمان دراز کرده و از او می خواست تا امسال محصولش بدون آب نماند و خانواده اش از حاصل زحماتش بی بهره نگردند... دخترک معصومش با چشمی گریان و با زبان کودکی دعای پدر را آمین می گفت...
خداوند باران را فرستاد، فراوان هم فرستاد...
امّا پایین تر از خانه حقیرانه کشاورز، خانواده ای دردمند و به دور از چشم اغیار زندگی می کرد!
دعای اجابت شده کشاورز جز بلا، محنت و خرابی برای آن خانواده رنجور حاصلی در بر نداشت!
خانه ای بی سقف...!
امّا نه!
سقف خانه شان پوشش نایلونی داشت که همسایه ها به آن ها هدیه کرده بودند...
وسایل اندکی که همه شان ارزشی برابر با یک کالای ناچیز را هم نداشت...
و اوج مصیبت این بود که پدر این خانه مبتلا به بیماری سرطان، مادر در اثر کار کردن طاقت فرسا زمین گیر و دارای دو فرزند معلول ذهنی و جسمی بودند.
گویا خداوند تمام خشم خود را بر این خانواده فراهم آورده بود و گردش ناسازگار روزگار این چهار تن را به جای مجازات ستمکاران کیفر می کرد!
آه! همان بارانی که با دعای کشاورز به زمین فرو می بارید هر قطره اش دردی بود که بر ویرانی این خانه می افزود...
ولی...
ولی آهی از این چند تن برنخواست که به خدا شکایتی کنند!
چرا که یارای آه کشیدن و شکوه نمودن برایشان باقی نمانده بود!
لحظه ای تصور نما آن حالت را...
شاهد این صحنه پر از درد چه می تواند بکند!؟ از خدا چه بخواهد!؟ چه بگوید!؟
آیا قطرات اشک می تواند التهاب درونی را خاموش کند!؟ آیا ناله و بغض گرفته این خانواده بی پناه، عرش خدا را می تواند بلرزاند و فرشتگان را به فغان وا دارد!؟
خدایا! ای آفریننده خوبی ها! خوب می دانم در بین این مصیبت ها، چشم به دست انسان هایی دوختی تا با قلب های پُر مِهرشان، کارِ تو را هموار و فرق بین پلیدی ها و خوبی ها را آشکار کنند تا باری دیگر به اشرف مخلوقاتت آفرین گویی...
خطاب:
ای کسانی که در طمع دنیا پرستی و خود پرستی، دیدگان خود را بر این دردها و رنج ها بسته و حق مظلومان را ضایع کرده اید آگاه باشید ناله های دردمند این انسان ها، خوشی های زمانه را به کامتان تلخ و لحظه های بدون آرامش و کابوس های همیشگی را در پیش خواهید داشت.
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیر نشین در شهر واشنگتن دی سی، صبح زود مردم آن منطقه که اکثرا کارگران معدن و یا صاحب مشاغل سیاه بودند از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند.
زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمی کردند! بلکه به اجبار زنده بودند، ریاضت می کشیدند تا نمیرند...
آن روز طبق معمول مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند، نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه باز می گردند و یا باید با دستان خالی به خانه های محقرانه شان بروند و شرمنده فرزندانشان شوند...
با این افکار خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان! صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...
آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر را از رفتن باز نگه داشت...
اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند ولی بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن اجرای کوچک بود جمع شدند.
حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند، خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...
سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی سی و پنج ساله بود کارش که تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در میان تشویق بی امان مردم و همان حال و احوال همه را به صف کرد و به همگی که حدود سیصد نفر بودند مقدار پولی داد و سپس در حالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و آنجا را ترک کرد تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه ها به دوستانشان بگویند...
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست سی پنج ساله کسی نیست جز جاشوا بل، یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که سه روز قبل بلیت کنسرتش هر کدام صد دلار به فروش رفته بود...
فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت: من فرزند فقرم، آن روز وقتی در اجرای کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که تهی دستان را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیر نشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیم را تکرار کردم، بعد از آن هم وقتی متوجه شدم که اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی که از کنسرت نصیبم شده بود را در میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم ...
*
*
چه خوب و دوست داشتنی اند انسان هایی که وقتی به منزلت و مقامی دست پیدا می کنند، مردم و گذشته شان را فراموش نمی کنند...
یکی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...
دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! "
کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. "
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ "
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...
در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!
پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...
خدایا! میدانم روزی از راه خواهد رسید و به این دلتنگی ها پایان می دهد.
روزی که زندگی در آن دلچسب می شود و گله ای باقی نمی ماند.
روزی که انسان ها به خاطر دنیایی که ارزشی ندارد تحقیر نمی شوند.
روزی که آدم ها بابت شادی و لبخند محاکمه نمی شوند و بغض نمی کنند.
روزی که دل ها شکسته نمی شود و حرمت ها به زیر پا نمی افتد.
روزی که رنگ پوست و قامت انسان ها شأن و منزلت انسان ها را شکل نمی دهد.
روزی که همه جا پر می شود از دست هایی که به یاری افتاده ای می شتابند
و شانه هایی که اشک ها بی منت بر آنان جاری می شوند و آرام می گیرند.
روزی که که اعتقادات پوچ، زندگی را بر کام انسان های مظلوم تلخ نمی کند.
روزی که خدای همه یکی می شود و در پس چهره هایی که ادعای خدایی می کنند پنهان نمی شود.
روزی که آدم ها خدای بخشنده را به خاطر ترس ستایش و مهربان مهربانان و آفرینده عشق را طور دیگری ترسیم نمی کنند و زندگی را در تلخی و واهمه ی آخر کار نمی گدرانند.
روزی که همش می شود عشق، آرامش، محبت، دوستی و فقط خوبی خوبی و خوبی ...
کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...
کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟
دکتر گفت پاییز ...
بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟
دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ...
بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...
تو رو یادم رفته اصلا اونقدر فراموشت کردم که اگه بفهمی ، خودتم باور نمی کنی !! اونقدر که اسمت رو زبونم نمی چرخه اصلا .. !
خبری از دلتنگی و حرفهای قدیمی نیست ..
اون موقع ها که میخواستی خودتو لوس کنی ، میگفتی : " اگه من نباشم ، کی تو رو آروم می کنه با حرفاش ؟ " از فکر نبودنت اشک می ریختم اما صدام در نمی اومد ... تا نفهمی ..
بد عادتم کردی .. هر وقت هر چی میشد ، برات تعریف می کردم و تو با دو سه تا جمله ، منو از بدبختیهام ، از غصه هام ، از دردهام دور می کردی ..
رگ خواب کودک دلم ، دستت بود .. درست مثل پدری که می دونه چطوری بچه شو راضی نگه داره ..
هیچ وقت نمیشد .. اصلا امکان نداشـــت .. محال بود اشکهای من تموم شن ، محال بود .. اما تو می تونستی ، اونا رو خشک کنی .. تو می تونستی ، امیدوارم کنی .. می تونستی تو اوج درد خنده رو بهم برگردونی ..
اگه آدم چیزی رو هیچ وقت نداشته باشه ، شاید فقط گاهی دلش بخواد ! اما درد از اینجا شروع میشه که آدم چیزی رو داشته باشه و بعد از دستش بده و بعد دلش بخواد ..
امروز ، عزیز ِ دیروز ، خاطره ی تلخ فردا ، ببین ..... اشکهام تموم نمیشن .. ! کاری کن ! تو می تونی ! تو می تونی این دریاچه ی نمک رو خشک کنی ..